حکیمانه در کردنم

22 08 2010

برای آسوده تر زندگی کردن بهتر است اهمیتها را جابجا کنیم





همیشه راهی هست

1 08 2010

یک سمت کوچه را مادر بسته سمت دیگر را پدر.جامعه هم که مثل بختک روی سر آدمهاست.

بجز کندن زمین راهی نیست.

البته مردن دوای هر دردیست چه با درمان چه بی درمان.





نیمه پر لیوان وقتی به جای آب باید به گه ساخت

31 07 2010

شاید دولت یارانه ها رو خوب هدفمند نکرده باشه اما گایانه ها رو خیلی خوب هدفمند کرده.





عبور از فیل +تر دائمی

26 07 2010

ابتدا مقادیری firefox نصب نموده و افزونه ی tor button را نصب میکنیم (tools/add ons/ get add ons search fot tor)
سپس این فایل
http://www.torproject.org/dist/vidalia-bundles/vidalia-bundle-0.2.1.26-0.2.9.exe را دانلود کرده و اگر نشد(فیلتر)
این را
http://www.net-security.org/software.php?id=253
دانلود نموده و نصب مینماییم.
در اجرای اول این برنامه و بعد از connect شدن مسیر زیر را دنبال کنید
setting/ network/tik for my ISP…/find bridge
و این کار رو هم چند روز یک بار انجام بدهید.
حالا fire fox رو باز کنین و گوشه ی پایین در وضعیت فعال قرار بدین.
لذت ببرین.
مزایا این که برای کارهای عادی IE که سرعت بالاتری داره رو استفاده میکنین و دیگر اینکه اتصال دائمی به فیلتر شکن دارین





بادکنکی آبی

5 06 2010

در امتداد قطره ای که از نوک بینی اش میچکید ، بادکنکی آبی رنگ می دید. خودش متوجه پیچیدن مداوم بادکنک به دور انگشتانش نبود. انگشتانی که مدتی با نوشتن بیگانه شده بودند. از این دست به آن دست و از این انگشت به آن انگشت. به یاد لبخندهای او افتاد. چقدر آن لبخندها را دوست داشت، اما اکنون خاطره ای محو بودند که هیچ زیبایی در آنها نمی دید. صدای قطرات باران همچون چوبی بود که بر طبل توخالی زندگی می کوبید. بی هدف و آزاردهنده. لشگر قطرات باران در مقابل کوه بی تفاوتیش تار و مار میشدند.

به نظرش دوست داشتن مثل همین بادکنک بود و نفرت هوایی که در آن می دمید. بادکنک آبی ، نشان نشان دوست داشتن ، مانند تومور مغزی بزرگ میشد. رشدی از نفرت. نفرت و دوست داشتن اکنون ، از سرش بزرگتر شده بود.

پوز خندی زد چرا که نفرت و دوست داشتن را با هم داشت اما حسی غریب که نمیدانست  چیست آزارش میداد. حسی که به زندگیش مربوط بود. حسی در لحظه ای که زنده بود. حسی شگفت.

کودکی پنهان در زیر چتر به سمتش می آمد. کم کم  حس غریب را در می یافت . بادکنک را به کودک داد و با لبخندی از سر رضایتمندی به استقبال فهم حس غریب رفت.

از جا برخواست ، به سمت خانه رفت تا بشاشد.





بودن در اکنون (I)

22 05 2010

 همه چیز شبیه گذشته بود اما نه دقیقا. جای خالی جام بلوری که روی پیشخوان آشپزخانه بود، وضوح ناهمسانی را نشان می داد. چیز کوچکی که تعادل «شباهت به گذشته» را برایش متزلزل می کرد. هرچند چیزهایی بودند که به سادگی، نمی شد برداشتشان تا شباهت ها کمتر شوند.مثل این ستون ، ستونی که محکم و استوار بود، همین ستون که گاهی برایش اطمینان بخش ترین چیز بود و گاهی یک ستون ساده و ساکن. شاید این سکون ستون بود  که اطمینان بخش بود؟ اما سکونی که در زندگیش بود اصلا اطمینان بخش نبود، هرچند نامطمئن هم نبود. خانه ی پدری  جایی بود که اکنون در آن بود، بعد از جدایی که برایش پیش آمده بود. چه فرقی می کرد که همسرش مرده باشد یا جدا شده باشند؟ تفاوتش در یک «ن» بود که در باشد و باشند وجود داشت. حتی در افکارش هم حاضر جواب بود. زمانی فکر می کرد همسرش ستون زندگیش است که می تواند به آن تکیه کند. اما امروز به این ستون تکیه کرده بود . کم پیش می آمد با ستون صحبت کند اما خیلی از اوقات به آن تکیه می کرد. به وجودشد اطمینان داشت هرچند پشتش بود و نمی دیدش.همین که نگران نبود ستون درکش کند مزیت بزرگی برای ستون بود. بارها به فکرش رسیده بود به پهلو به ستون تکیه کند اما علتی جلوی این کارش را می گرفت. دلیلی نداشت جلوی خودش را در این که دستش را دور ستون نیاندازد بگیرد. تصور این که دست دور ستون بیاندازد هراسانش می کرد و این هراسی بود که دلیل محکمی برایش نداشت. در فکر این هراس بود که تلفنش زنگ خورد.

حتما باز یکی می خواست احوالش را جویا شود هرچند هیچکس نمی توانست کاری برای او انجام دهد. آنها هم نمی دانستند چه کاری می تواند مفید باشد. دیگران سعی می کردند کاری کنند اما نمی دانستند این سکون برایش بهتر است یا تحرکی در زندگیش؟ شاید این سکون خنثی، خنثی از این جهت که نه اطمینان بخش بود و نه نامطمئن، از ندانستن می آمد. اما چه چیز را باید بداند که نمی داند؟ چیزهایی می دانست که به کارش نمی آمد. مثلا این که برای چندمین بار بود که افکارش تکرار می شد.

صدای زنگ تلفن قطع شده بود. سکون بازگشته بود. زندگیش به روال عادی بازگشته بود و به یاد نمی آورد که روال زندگیش از این عادی تر بوده باشد.

رفت تا دوش بگیرد.

زیر دوش آب بود. صدای قطرات آب می آمد. صدایی که آرامش بخش است. اما چرا آرامش بیشتری می خواست؟ شاید اصلا آرامش بخش نبود و این تنها یک باور عامه بود؟ افکارش که همراهش آمده بودند و تنها تفاوت، تکیه نکردن به ستون بود. هرچند اکنون به ستون آب تکیه کرده بود. ستون آبی که نمی توانست وزنش را به رویش بیاندازد. اما ستون آب هم وزنی نداشت و این ستون هم دیده نمی شد.

باید بنیادی تر و پیچیده تر به قضیه نگاه می کرد. این جمله برایش آشنا بود، هرچند فکری بیش نبود. بنیادی تر برایش به ازدواجش ختم شد. شاید اصلا نباید با این شخص ازدواج می کرد. اما آن زمان که این انتخاب را می کرد،انتخاب درستی بود. بعدها شرایط تغییر کرده بود و این انتخاب به اندازه گذشته درست نمی نمود.

نمی توانست شریکش را مقصر بداند چون در جایگاهی نبود که درست قضاوت کند. چرا که خودش یک پای ماجرا بود. لحظه ای مکث کرد. این فکر از کجا آمده بود؟ شبیه آن جمله ای بود که به ذهنش رسیده بود. «باید بنیادی تر و پیچیده تر به قضیه نگاه می کرد» برایش آشنا بود. اکنون شک داشت این افکار متعلق به خودش باشد.

دوباره به مسئله درستی ازدواجش فکر کرد. آیا مورد بهتری نبود؟

سفر طولانی در زمان داشت و رسیدن به مقصدی در گذشته زمان می طلبید. 12 سال پیش ازدواج کرده بود و باید بیش از 12 سال به گذشته باز می گشت تا جواب این پرسش را بیابد.

به کنار ستون بازگشته بود و می خواست سیگاری روشن کند. وقایع در سفرش به گذشته چه چیزهایی بود؟ یک جمله، یک فکر. سیگار را روشن کرد اضافه کرد و این سیگار. به یادش افتاد که در گذشته هم سیگار می کشید. مدتها قطع شده بود تا 2 سال پیش که زندگی مشترکش پایان یافته بود.

صاحب جمله و فکر مذکور یک نفر بودند؟ سیگار چه ارتباطی داشت؟

در آن زمان این او بود که سیگار می کشید یا آن شخص صاحب جمله و فکر؟ شاید هردو؟ آیا آن شخص او را از سیگار منع می کرد؟ زن بود یا مرد؟ چندان فرقی نمی کرد چرا که یاد گرفته بود جنسیتی برخورد نکند. دقت کرد. نکته ای مبهم در افکارش بود. یاد گرفته بود. از که؟

به ذهنش فشار نمی آورد  چرا که در سفر به گذشته دستاوردهایی داشته و باید تا پایان سفر تحمل می کرد. البته افکارش در سفر به حال خیلی سریع بازمی گشت اما در گذشته باید مسیر می پیمود. شاید اگر کسی بود که با او صحبت می کرد، بهتر بود. اما چه کسی؟ یک دوست،بله اما نه هردوستی. نیازی که به سادگی رفع نمی شد. با ذهنیت نیاز به دوست به سفر در گذشته بازگشت. صاحب جمله و فکر را کجا دیده بود؟ یا کجاها؟ احتمالا دوستی بوده. اما اگر دوست بوده اکنون کجاست و چرا همراهش نیست؟ دوستش اورا رها کرده یا او دوستش را؟شاید هم مرده باشد؟ شاید در ذهن خودش مرده؟ اگر نمرده آیا خودش هم در ذهن او مرده یا فقط فراموش شده؟

شرایط برایش پیچیده شده بود و کرخت بودنش مانع آزار دهنده بودن این پیچیدگی میشد وگرنه او هرگز تحمل پیچیدگی را نداشت.

میان دوستان یافتش، هرچند سالهای زیادی از هم بی خبر بودند. به یادش افتاد که گفته بود همیشه می توانی روی من حساب کنی.

زمانی که فهمید صاحب جمله و فکر کیست  خاطرات سریع بازگشتند. تقریبا انتهای سفرش در زمان بود. اسم مستعارش. بله، سراغ اینتترنت رفت وبا یک جستجو چند اثر از او یافت . ایمیلش و وبلاگهایش. لبخند کوچکی در صورتش نمایان شد. می توانست کامنت بگذارد یا ایمیل بزند، شماره تلفنش در پروفایل بود. به یاد حرفش افتاد که می گفت: شماره را برای موارد اضطراری گذاشتم.

هرچند آن زمان فکر می کرد این کارش دلیل دیگری داشت. اکنون شماره را دارد و خورسندی را حس میکرد.

آیا دوستش پیش بینی روزهای بد برای دوستانش را کرده بود؟ روزهای اضطرار. آیا او در وضعیت اضطراری بود؟ اگر لازم میشد وضعیتش را توضیح دهد چه باید میگفت؟ از وضعیتش چه می دانست و چه نمی دانست؟ چه چیزهایی را باید بداند که نمی داند؟آیا فقط در وضعیت اضطراری باید مزاحمش میشد؟ آیا مزاحم بود؟ اگر می دانست که هنوز دوست هستند یا نه به پاسخ هایی میرسید.نمی دانست آن شخص اورا به عنوان دوست قبول دارد یا نه؟

یک لحظه تردید کرد. گوشی در دستش بود و شماره روبرویش اما اگر اورا به یاد نمی آورد چه؟ همان طور که خودش به یاد نیاورده بود. سپس به فکرش رسید که بعد از سالها با یک مشکل به یادش افتاده بود. به نظرش بی معرفت بود. اما آن شخص جوابها را داده بود. می توانست تصور کند، البته چهره ی 14 سال پیش آن شخص را که می گفت: حالا تو زنگ بزن!.

اکنون می دانست فرد مناسب تری برای ازدواج داشته اما این دلیل نمی شد ازدواجش اشتباه بوده باشد. شماره را روی ستون نوشت و به ستون تکیه داد.از آنجا که به پهلو تکیه داده بود مجبور بود با دست راست شماره بگیرد.آرامش داشت اما تردید در وجودش بود. حس کرد چقدر نمیداند.

 

فروردین 89





نوشتن مشکل

15 03 2010

درمانده بود .عاجز، به خودش لعنت فرستاد. کم مانده بود دچار جنون  شود. به دستگاه مقابلش فحش ناموس داد. » مادر به خطا «.

اما چاره چه بود؟ به خودش گفت : کار انجام شود بهتر است .

کاغذ را درون دستگاه گذاشت تا نوشتن را آغاز کند.

هفدهم از ماه دهم، عصر

ابرها در حال بارش بودند. برف همه جا را به رنگ خود درآورده بود.مهاجم موفق . سگ در دوردست پارس کرد. زن جوان با ژاکت قرمز، به تنها بودنش فکر کرد و امتداد فکرش به ناتوان شدن انسان ختم شد.  چرا مرتب بودن زمان را، نقض نکنم؟ چرا اول گذشته سپس حال و بعد از آن » بعد از حال » باشد؟

سپس به ناتوان بودن  انسانها در گفتن کامل آنچه  فکر کرده اند و ناتوان بودن در فهم کامل آنچه به گوششان برسد، فکر کرد.

به خودش گفت : از فهم مهمتر سلاح هست؟ اما فهم هم ناقص است. جهان تناقض ها. خنده اش گرفت.

دوست داشت هزاران بلا بر سر زن داستان فرود آورد اما نقص دستگاه مثل کوه ، بزرگ بود. به چند خط نوشته اش نگاه کرد و جهت ادامه کار کوشش کرد.

هفدهم ماه دهم ، شب

تداوم تنها بودن، زن جوان را آزار داد. نگاه به تختش او را متوجه گذر روزها کرد. همه با نقص و محدود بودن به مشکل برخورد کرده اند. اما چرا او با مشکل بزرگش رها شده ؟  شوق همبستر شدن با دوست تمام وجودش را گرفت. به زمان فکر کرد و با تمام وجود داد زد. » مادر به خطا «

کاغذ را از دستگاه درآورد و مقابلش گرفت . کم نوشته بود اما حرفش را زده بود. نگاهش از کنار کاغذ به حجم خاکستر توتون افتاد و گفت: ارزشش را داشت.

به اتاق خواب رفت. همسرش که در حال مطالعه بود را با بوسه متوجه خود کرد تا کتاب را کنار بگذارد.

گفت: بهتر است فردا تلفن بزنم دستگاه را درست کنند. بعد از گفتن حرفش به معاشقه پرداخت.

نقص دستگاه و دشوار بودن ادامه داستان، باعث شد او زن جوان را با مشکلش رها کند.

هرچند تمام تلاشش را کرد ،اما حرف آخر را نزد. » مادر به خطاها «

  

سمنان اسفند 88





در بندان

19 02 2010

در تمام طول زندگی سعی میکرد بفهماند زندگی عرضی هم دارد. اما دیگران با نفهمیدنشان تمام حجم زندگیش را به لجن کشیدند.

در زندان.

 





ضعف زبان فارسی قوت زبان فارسی

19 02 2010

 

خود را زتو کردم جدا.

 حق بود تورا  زخود میکردم جدا.

 اما باید جدا میکردم تورا .





چقدر امید دارین؟ چقدر صبر دارین؟ چقدر بیشمارین؟

12 02 2010

این مطلب برای اونایی که واقعا دنبال تغییر هستن و واقعا به فکر دوستان دربندشون.
من که میگم. ما هنوز بیشماریم. ما هنوز پیروزیم. ما تا آخر خط میریم.